ماجرای عجیب و تکان دهنده ای که در ادامه این مطلب مشاهده خواهید کرد از اتفاق عجیب برای یک پسر
جوانی حکایت دارد که پس از خودکشی از دنیای مردگان تجربه کرده است.موقعی که با میترا آشنا شدم روزی بود که به همراه خانواده ام به یکی از جنگل های اطراف شهرمان رفته بودیم. نخستین جمله ای که به زبان راندم این بود:کدام مرد بدبختی با این ابلیس زیبا ازدواج می کند؟این را گفتم، غافل از اینکه همان روز سرنوشت من تغییر می کند، آری سر و وضع ظاهری میترا به گونه ای بود که توجه همه پسرهای جوان را به خودش جلب کرده بود. البته چهره زیبایی داشت، اما طوری لباس پوشیده و آرایش کرده بود که در نظر افرادی مثل من که در یک خانواده متعصب بزرگ شده بودم، قبل از اینکه زیبایی اش به چشم بیاید، حرکات و ظاهرش جلب توجه می کرد.تا حوالی ظهر در آن جنگل می آمد و می رفت و کم کم داشت سروصدای همه را _ و از جمله خودم را _ در می آورد که بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم، یعنی تصمیم گرفتم به سراغ او بروم و متوجه اش کنم که دیگران چه قضاوتی در مورد شخصیتش دارند. اتفاقاً دو سه دقیقه ای که مشغول قدم زدن در کنار جاده بود و کسی در اطرافش نبود، بهترین مجال نصیبم شد و بی رودربایستی عقیده ام را گفتم و آخر سر هم گفتم:فکرش رو کردی اگر با این چهره زیبا، سیرت زیبا هم داشتی چه شخصیت زیبایی پیدا می کردی؟"حرفهایم که تمام شد میترا سر بلند کرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت:تا حالا هیچ کس این حرفها رو به من نزده ...ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...!آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جیبم درآوردم و نگاه کردم. حس بدی داشتم. می دانستم که دارم خودم را گفتگوی بنده خدا با خدا...
ما را در سایت گفتگوی بنده خدا با خدا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ablaze بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 14:46